مردارخور. مردارخوار. که لاشۀ مردگان خورد. لاشه خوار. مرده خوار. رجوع به مرده خوار شود، آنکه از قبل مردگان ارتزاق کند. آنکه در ختم هاو عزاها برای خوردن حاضر آید. مرده شوی و نعش کش و قاری و قبرکن و ملقن و صلوهکش و دیگر عملۀ موتی که در مراسم کفن و دفن و ماتم حاضر آیند برای خوردن ولیمه های مآتم و شکم خواری. حلواخور. (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، میراث خور. دشنام گونه ای است آن کس را که از مال مرده برد. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرده خوار. که در مرگ کسان شکمی سیر کند. که از طریق کفن و دفن اموات ارتزاق کند. رجوع به مرده خوار شود
مردارخور. مردارخوار. که لاشۀ مردگان خورد. لاشه خوار. مرده خوار. رجوع به مرده خوار شود، آنکه از قبل مردگان ارتزاق کند. آنکه در ختم هاو عزاها برای خوردن حاضر آید. مرده شوی و نعش کش و قاری و قبرکن و ملقن و صلوهکش و دیگر عملۀ موتی که در مراسم کفن و دفن و ماتم حاضر آیند برای خوردن ولیمه های مآتم و شکم خواری. حلواخور. (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، میراث خور. دشنام گونه ای است آن کس را که از مال مرده برد. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرده خوار. که در مرگ کسان شکمی سیر کند. که از طریق کفن و دفن اموات ارتزاق کند. رجوع به مرده خوار شود
آدم خوار. که گوشت آدمیزاده خورد. مردم خور: با ملک ترک دویست پیل بود کارزاری و سیصد شیر مردم خوار. (ترجمه طبری بلعمی). فوری نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدود العالم). اندر حدود ختن مردمانند وحشی و مردم خوار. (حدود العالم). چو کوه کوه در او موجهای تندروش چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار. فرخی. اسکندر بخندید و گفت شاه مردم خوار نیست که تو نمی یاری آمدن. (اسکندرنامه، خطی). قومی دیو مردم اندکه مردم خورند و شاه ایشان زنگی ای است مردم خوار و هفتاد هزار زنگی مردم خوار در خیل اویند. (اسکندرنامۀخطی). بادی مخالف برآمد و ما را به ولایت زنگبار افکند پیش جماعتی مردم خوار. (مجمل التواریخ). مردمان همچو گرگ مردم خوار گاه مردم خورند و گه مردار. نظامی. شیرداران دو شیر مردم خوار یله کردند بر نشانۀ کار. نظامی. و آن بیابانیان زنگی سار دیو مردم شدند و مردم خوار. نظامی. آنجاکه در شاهوار است نهنگ مردم خوار است. (گلستان). در برابر چو گوسفند سلیم در قفاهمچو گرگ مردم خوار. سعدی. ، محو و نابودکننده. از میان برندۀ مردم: در این دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی ص 393)
آدم خوار. که گوشت آدمیزاده خورد. مردم خور: با ملک ترک دویست پیل بود کارزاری و سیصد شیر مردم خوار. (ترجمه طبری بلعمی). فوری نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدود العالم). اندر حدود ختن مردمانند وحشی و مردم خوار. (حدود العالم). چو کوه کوه در او موجهای تندروش چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار. فرخی. اسکندر بخندید و گفت شاه مردم خوار نیست که تو نمی یاری آمدن. (اسکندرنامه، خطی). قومی دیو مردم اندکه مردم خورند و شاه ایشان زنگی ای است مردم خوار و هفتاد هزار زنگی مردم خوار در خیل اویند. (اسکندرنامۀخطی). بادی مخالف برآمد و ما را به ولایت زنگبار افکند پیش جماعتی مردم خوار. (مجمل التواریخ). مردمان همچو گرگ مردم خوار گاه مردم خورند و گه مردار. نظامی. شیرداران دو شیر مردم خوار یله کردند بر نشانۀ کار. نظامی. و آن بیابانیان زنگی سار دیو مردم شدند و مردم خوار. نظامی. آنجاکه در شاهوار است نهنگ مردم خوار است. (گلستان). در برابر چو گوسفند سلیم در قفاهمچو گرگ مردم خوار. سعدی. ، محو و نابودکننده. از میان برندۀ مردم: در این دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی ص 393)
غسال که مرده را بشوید و غسل دهد: پس مرده شور باز سر شود و سر و ریشش را به نرمی بشوید. (از ترجمه النهایه). - رویش را به آب مرده شورخانه شسته اند، سخت بی حیاست، سخت بی شرم است. - مرده شوربرده، نفرینی است. رجوع به مرده شور شود. - مرده شور تخته شور کردن، نفرین کردن که مرده شور ببرد و به تخته بیفتد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
غسال که مرده را بشوید و غسل دهد: پس مرده شور باز سر شود و سر و ریشش را به نرمی بشوید. (از ترجمه النهایه). - رویش را به آب مرده شورخانه شسته اند، سخت بی حیاست، سخت بی شرم است. - مرده شوربرده، نفرینی است. رجوع به مرده شور شود. - مرده شور تخته شور کردن، نفرین کردن که مرده شور ببرد و به تخته بیفتد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
رودی در آذربایجان غربی از واردات غربی دریاچۀ ارومیه. و آن از خاک ترکیه سرچشمه گرفته، ناحیۀ کوهستانی دشت از شهرستان ارومیه را مشروب کرده پس از عبور از شهر ارومیه در جنوب دماغۀ حصار بدریاچۀ ارومیه میریزد. نامهای دیگرش ارمیه چای، ارومیه چای و شهری چای است. (دایره المعارف فارسی) ، زمینی که نه بسیار سخت و نه بسیار نرم باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پالان خر. (غیاث اللغات از شروح نصاب). گلیم سطبری که در زیر پالان بر پشت ستور نهند. (از اقرب الموارد). و رجوع به بردعه شود
رودی در آذربایجان غربی از واردات غربی دریاچۀ ارومیه. و آن از خاک ترکیه سرچشمه گرفته، ناحیۀ کوهستانی دشت از شهرستان ارومیه را مشروب کرده پس از عبور از شهر ارومیه در جنوب دماغۀ حصار بدریاچۀ ارومیه میریزد. نامهای دیگرش ارمیه چای، ارومیه چای و شهری چای است. (دایره المعارف فارسی) ، زمینی که نه بسیار سخت و نه بسیار نرم باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پالان خر. (غیاث اللغات از شروح نصاب). گلیم سطبری که در زیر پالان بر پشت ستور نهند. (از اقرب الموارد). و رجوع به بردعه شود
مردم خوار. آدم خوار. آدم خور. خورندۀ گوشت آدمیزاده: ترا راهزن خواند و مارکش مرا دیو مردم خور خیره هش. اسدی. چه لافی که من دیو مردم خورم مرا خور که از دیو مردم برم. نظامی. به مردم کشی اژدها پیکرم نه مردم کشم بلکه مردم خورم. نظامی. ز مردم کشی ترس باشد بسی ز مردم خوری چون نترسد کسی. نظامی
مردم خوار. آدم خوار. آدم خور. خورندۀ گوشت آدمیزاده: ترا راهزن خواند و مارکش مرا دیو مردم خور خیره هش. اسدی. چه لافی که من دیو مردم خورم مرا خور که از دیو مردم برم. نظامی. به مردم کشی اژدها پیکرم نه مردم کشم بلکه مردم خورم. نظامی. ز مردم کشی ترس باشد بسی ز مردم خوری چون نترسد کسی. نظامی
مردارخوار. مردارخور. که از لاشه و مردار شکم سیر کند. که از گوشت مردار غیر مذبوح تغذیه کند. لاشه خوار: چون خورم اندوه چون همی بخورد گردش این چرخ مرده خوار مرا. ناصرخسرو. هشدار چو مرده خوار کرکس مرغان همه را حقیر مشمر. ناصرخسرو. از تن حلال خواری و از روح مرده خوار تن مدح را و جانت سزای هجا شده ست. ناصرخسرو
مردارخوار. مردارخور. که از لاشه و مردار شکم سیر کند. که از گوشت مردار غیر مذبوح تغذیه کند. لاشه خوار: چون خورم اندوه چون همی بخورد گردش این چرخ مرده خوار مرا. ناصرخسرو. هشدار چو مرده خوار کرکس مرغان همه را حقیر مشمر. ناصرخسرو. از تن حلال خواری و از روح مرده خوار تن مدح را و جانت سزای هجا شده ست. ناصرخسرو
دهی جزو دهستان اوریاد بخش ماه نشان شهرستان زنجان، واقع در 40هزارگزی شمال باختری ماه نشان. کنار راه مالروعمومی. دامنه. سردسیر. دارای 185 تن سکنه شیعه. آب آن از رود محلی. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی جزو دهستان اوریاد بخش ماه نشان شهرستان زنجان، واقع در 40هزارگزی شمال باختری ماه نشان. کنار راه مالروعمومی. دامنه. سردسیر. دارای 185 تن سکنه شیعه. آب آن از رود محلی. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 63هزارگزی باختر مهاباد و 9هزارگزی باختر راه شوسۀ خانه به نقده. هوای آن سرد ودارای 156 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه لاوین تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 63هزارگزی باختر مهاباد و 9هزارگزی باختر راه شوسۀ خانه به نقده. هوای آن سرد ودارای 156 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه لاوین تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)